»» زانکه ما سیمرغ حقیقی گوهریم
بسم رب النور «هو الذی یریکم البرق خوفاً و طمعاً» خوفاً من الزوال و طمعاً فی الثبات.
«سپاس واهب حیوة را و مبدع موجودات را و درود بر خواجگان رسالت و ائمه نبوت سیّما بر صاحب شریعت کبری و هادی طریقت علیا محمّد مصطفی علیه الصّلوة و السلبام. امّا بعد. این کلمه ای چند است در احوال تجرید گفته آمد و سخن در آن محصور است در دو قسم: قسم اول در بدایا، قسم دوم در مقاصد، و این جزو موسوم است به صفیر سیمرغ، و زیانی ندارد که در پیش مقدمه یاد کنیم از احوال این سیمرغ و مستقرّ او. روشن روانان چنان نموده اند که هر آن هدهدی که در فصل بهار بترک آشیان خود بگوید و به منقار خود پر و بال خود برکند و قصد کوه قاف کند سایه کوه قاف بر او افتد در مقدار هزار سال این زمان که «و إنّ یوماً عند ربّک کالف سنة ممّا تعدّون» و این هزار در تقویم اهل حقیقت یک صبح دم است از مشرق لاهوت اعظم. درین مدت سیمرغی شود که صفیر او خفتگان را بیدار کند و نشیمن او در کوه قاف است. صفیر او به همه میرسد ولیکن مستمع کم دارد، همه باویند و بیشتر بی ویند.
با مائی و با ما نئی .. جانی از آن پیدا نئی
و بیمارانی که رهین علت استسقا باشند و یا گرفتار دق، سایه او علاج ایشان است و مرض را سود دارد. و رنگهای مختلف را زایل کند و این سیمرغ پرواز کند بی جنبش و بپرد بی پر، و نزدیک شود بی قطع اماکن. و همه نقشهای مادروست، و او خود رنگ ندارد، و مشرقست آشیان او و مغرب ازو خالی نه. همه ازو مشغول و او از همه فارغ، همه از او پر و او از همه تهی. همه علوم از صفیر این سیمرغ است و ازو استخراج کرده اند و سازهای عجیب مثل ارغنون و غیر آن از صدا و رنّات او بیرون آورده اند. بیت
تو ندیدی شب سلیمان را .. تو چه دانی زبان مرغان را
و غذای سیمرغ آتش است و هر که پری از آن او بر پهلوی راست بندد بر آتش بگذرد و از حرق ایمن بود. و نسیم صبا از نفس اوست، از برای این عاشقان راز دل و اسرار ضمایر با گویند. و این کلمات که متحرر میشود نفئه مصدور است و چیزی مختصر از آن و از ندای او» ـ برگرفته از رساله «صفیر سیمرغ» اثر حکیم و عارف بزرگ قرن ششم شیخ شهاب الدین ابوالفتوح یحیی ابن حبش ابن امیرک سهروردی
حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
«یوسفی کانجم سپندش سوختند .. ده برادر چون ورا بفروختند
مالک دعرش چو زیشان می خرید .. خط ایشان خواست، کار زان میخرید
خط ستد زان قوم هم بر جایگاه .. پس گرفت آن ده برادر را گواه
چون عزیز مصر یوسف را خرید .. آن خط پر غدر با یوسف رسید
عاقبت چون گشت یوسف پادشاه .. ده برادر آمدند آن جایگاه
روی یوسف باز می نشناختند .. خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چاره جان خواستند .. آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف صدیق گفت ای مردمان .. من خطی دارم به عبرانی زبان
می نیارد خواند از خیلم کسی .. گر شما خوانید نان به خشم بسی
جمله عبری خوان بدند واختیار .. شادمان گفتند شاها خط بیار
کور دل باد آنک این حال از حضور .. قصهء خود نشنود چند از غرور
خط ایشان یوسف ایشان را بداد .. لرزه بر اندام ایشان برفتاد
نه خطی زان خط توانستند خواند .. نه حدیثی نیز دانستند راند
جمله از غم در تأسف ماندند .. مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه .. شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف گوییی بی هش شدید .. وقت خط خواندن چرا خامش شدید
جمله گفتندش که ما و تن زدن .. به ازین خط خواندن و گردن زدن
چون نگه کردند آن سی مرغ زار .. در خط آن رقعهء پر اعتبار
هرچ ایشان کرده بودند آن همه .. بود کرده نقش تا پایان همه
آن همه خود بود سخت این بود لیک .. کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته .. یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته .. وانگه او را بر سری بفروخته
می ندانی تو گدای هیچ کس .. میفروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن .. پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه .. سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت .. از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان ز تشویر و حیا .. شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه .. یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر بنده نو جان شدند .. باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکرده دیرینه شان .. پاک گشت و محو گشت از سینه شان
آفتاب قربت از پیشان بتافت .. جمله را از پرتو آن جان بتافت
هم ز عکس روی سیمرغ جهان .. چهره سیمرغ دیدند از جهان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود .. بی شک این سی مرغ آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند .. باز از نوعی دگر حیران شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام .. بود خود سیمرغ سی مرغ مدام
چون سوی سیمرغ کردندی نگاه .. بود این سیمرغ این کین جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر .. بود این سیمرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم .. هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این .. در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند .. بی تفکر وز تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال .. بی زفان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند .. حل مایی و توی درخواستند
بی زفان آمد از آن حضرت خطاب .. کاینه ست این حضرت چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند درو .. جان و تن هم جان و تن بیند درو
چون شما سی مرغ اینجا آمدید .. سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز .. پرده ای از خویش بگشایید باز
گرچه بسیاری به سر گردیده اید .. خویش را بینید و خود را دیده اید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد .. چشم موری بر ثریا کی رسد
دیده موری که سندان برگرفت .. پشهء پیلی به دندان برگرفت
هرچ دانستی، چو دیدی آن نبود .. و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کرده اید .. وین همه مردی که هر کس کرده اید
جمله در افعال مایی رفته اید .. وادی ذات صفت را خفته اید
چون شما سی مرغ حیران مانده اید .. بی دل و بی صبر و بی جان مانده اید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم .. زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز .. تا به ما در خویش را یابید باز
محو او گشتند آخر بر دوام .. سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که می رفتند و می گفت این سخن .. چون رسیدند و نه سر ماند و نه بن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد .. ره رو و ره برنماند و راه شد» ـ شیخ رهبر, فریدالدین ابو حامد محمد بن ابوبکر ابراهیم بن اسحاق عطار نیشابوری
نویسنده متن فوق: » پیر مغان ( شنبه 86/2/22 :: ساعت 5:46 عصر )
نوشته های دیگران ()
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زانکه ما سیمرغ حقیقی گوهریم